سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، دنیا را به کسی که دوست داردو کسی که دوست ندارد، می دهد؛ امّا دین را جز به کسی که دوست دارد، نمی دهد . پس خداوند به هرکه دین داده، دوستش داشته است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :5
بازدید دیروز :12
کل بازدید :7057
تعداد کل یاداشته ها : 19
04/3/19
6:3 ص
همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود….ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودنعصبانی بودم.وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.تقاضای او همین بود.همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟آوا، آرزوی تو برآورده میشه.آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعافوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشنمسخره ش کنن .آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو همنمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو به من درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.!!! اره دادا اگه نمیدونی بدون!!!



زنجیر عشق داستان عاشقانه ی زیبا

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی.نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!" چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!". همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه داستان عاشقانه و رمانتیک خواندنی نهایت ابراز عشق یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: ه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


داستان زیبای عشق واقعی داستان زیبای عشق واقعی دخترک

شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. ....دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد


عاشقانه ترین داستان(عشق...) پیر مرد عاشقانه ترین داستان(عشق...)

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل را پرسیدند.پیرمرد گفت...زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است...!


!!!شعر های عاشقانه نوشته شده توسط بهنام!!!

شعر های عاشقانه بسیار زیبا سلام سلامی از قلب شکسته از قلبی دور افتاده همچون کبوتری سبکبال که دراسمان عشق به پروازدرامده است سلامی به بلندای اسمان و به زلال و خلوص چشمه ساران سلامی به لطافت گرمای بهاری سلامی همچو بوی خوش اشنایی سلامی بر خواسته از دل و نشسته بر دل چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهاییست ببین مرگ مرا در خویش. که مرگ من تماشاییست مرا در اوج میخواهی؟ اگر خواهی تماشا کن دروغین بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن در این دنیا که حتی ابر نمیگرید به حال من همه از من گریزانند تو هم بگذر ز حال من گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم به جز درخود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم (بخدا یه دنیا دلم گرفته) مرگ زندگی خسته ام از این زندان که نامش زندگیست پس قشنگی های دنیا دست کیست؟ باختم در عشق اما باختن تقدیر نیست ساختم با درد تنهایی مگر تقدیر چیست؟ از این تکرار ساعتها از این بیهوده بودنها از این بی تاب ماندنها از این تردیدها نیرنگها شکها خیانتها از این رنگین کمان سرد آدمها و از این مرگ باورها و رویاها.... پریشانم ............. دلم پرواز می خواهد................. چارلی چاپلین به دخترش نوشت= تا وقتی قلب عریان کسی را ندیدی بدنت را عریان نکن. هرگز چشمانت را برای کسی که معنی نگاهت را نمیفهمد گریان مکن. قلبت را خالی نگاهدار و اگر روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی سعی کن فقط یک نفر باشد و به او بگو= تو را کمتر از خدا و بیشتر از خودم دوست دارم زیرا به خدا اعتقاد دارم و به تو نیاز دارم... همه لرزش دست و دلماز آن بود که که عشق پناهی گردد، پروازی نهگریز گاهی گردد. آی عشق آی عشقچهره آبیت پیدا نیستو خنکای مرهمیبر شعله زخمینه شور شعله، بر سرمای درونآی عشق آی عشقچهره سرختت پیدا نیست. غبار تیره تسکین یبر حضور وهنو دنجِ رهائی، بر گریز حضور.سیاهی، بر آرامش آبیو سبزه برگچه، بر ارغوان آی عشق آی عشقرنگ آشنایت، پیدا نیست. چه روزایی بود قدیما با تو یه همبازی بودم قایم موشک چه حالی داشت همیشه من رازی بودم قدیما از زیر چشام دزدکی نگا میکردم جای دوری که میرفتی زود تو رو پیدامیکردم یه روزی بزرگ شدم چشمامو بستم تا بری وقتی پیدات بکنم داد بزنم بازنده ای تاکه بستم چشمامو دیدم شدی از من جدا من به اعتماد بچگی حتی نکردم یه نگا من که خیلی گشتمو چشمام ندید دیگه تو را چرا تو یار غریبه ها شدی ای بی وفا هنوزم امید دارم کم بشه این فاصله ها غریبه چشم بزاره شاید تو برگردی به ما........... گفته بودی تو و هیچکس... ولی من ساده انگار فراموش کرده بودم این روزها هیچکس هم برای خودش کسی است... من در این اوج تنهایی خواستم بوزم تا شاید در وزش بادها دیگران را شاد کنم اما نتوانستم. خواستم بوزم بدوم شاد باشم اما نتوانستم. گم راه بی راه در وسط جاده ی تنهایی مانده ام و کسی نیست مرا در یابد. فرصت من به اخر رسیده است. چشمانم دیگر سو ندارد. همه از من دورند. دور...دور. هیچکس مرا نمیبیند و اوج مرا درک نمیکند......... تعریف ایرانی ها از عشق= عشق سوتفاهمی است بین دو احمق...که با یک ببخشید تمام میشود... تعریف ایتالیایی ها از عشق= عشق یعنی ترس از دست دادن تو... تعریف اسپانیایی ها از عشق= عشق ساکت است ولی اگر حرف بزند از هر صدایی بلندتر است... آره بارون میومد آره بارون میومدآره بارون میومد خوب یادمه، مث آخرای قصه، که آدم می ره به رویا، آره بارون میومد خوب یادمه... زیر لب زمزمه کردم، کی می تونه این دل دیوونه رو از من بگیره؟ اون قَدَر باشه که من این دل و دستش بدم و چیزی نپرسه، دیگه حرفی نمونه بعد نگاهش، آره بارون میومد خوب یادمه ... آره بارون میومد خوب یادمه، یه غروب بود روی گونه هات، دو تا قطره که آخرش نگفتی بارونه یا اشک چشمات، اما فرقی هم نداره، کار از این حرفا گذشته، دیگه قلبم سر جاش نیست، آره بارون میومد خوب یادمه، آره بارون میومد خوب یادمه ... خیلی سال پیش، توی خوابم دیده بودم تو رو با گونه ی خیست، اونجا هم نشد بپرسم بارونه یا اشک چشمات، اونجا هم نشد بپرسم ... فال مان هر چه باشد فال مان هر چه باشدباشــــــــــدحالمان را دریاب خیال کن " حافظ " را گشوده ای و می خوانی" مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید "یا" قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود " چه فرقی می کند ؟ فال نخوانده ی تو،منــــــــم گاهی آدمها می روند گاهی آدمها می روند نه برای اینکه دلایل ماندنشان کم شده بلکه به این دلیل که آنقدر کوچکند که تحمل حجم بالای محبت تو را ندارند او که رفتنی است ، بگذار برود . . . چه باک برای انسان ها همون قدر باش که برای تو هستن بیشتر که باشی ؛ باعث سو ء تفاهم میشه خدا جون میشه خدا جون میشه امشب تو منو تو بغل بگیری؟ جز شــاهــنامه که آخرش خوشه ... همه چی هــمیشه ؛ فقط اولــش خوشه ... ! من حتی شهامت خود کشی هم ندارم نفرین به تو که هر چه شهامت داشتم رو گرفتی اون رفته کجا نمیدونم گفت : میخوام برات یادگاری بنویسم گفتم : کجا ؟... گفت : روی قلبت گفتم : باشه ، بنویس تا همیشه یادگاری بمونه یه خنجر برداشت گفتم : این چیه ؟گفت : هیس ساکت شدمگفتم : بنویس چرا معطلی ؟ خنجر رو برداشت و با تیزی خنجر نوشت دوستت دارم اون رفته کجا ....؟ نمیدونم اما .......هنوز زخم خنجر یادگاریش رو قلبم مونده !!! نذاشتن پیش هم باشیم گل نازم ، دلم تنگه ، نذاشتن ، پیش هم باشیم باید هر دو ، جدا از هم ، شریک درد و غم باشیم دلم تنگه ، واسه چشمات دلم تنگه، گل نازم، منم مثل، تو دلگیرم میدونم عاقبت یک شب ، از این دلتنگی میمیرم دلم تنگه ،گل نازم ، نگی از تو ، جدا بودم اگه پرسیدن اون کی بود، نگی من بی وفا بودم دلم تنگه ، واسه چشمات گل نازم، دلم تنگه، نذاشتن، پیش هم باشیم باید هر دو، جدا از هم، شریک درد و غم باشیم دلم تنگه ، تقدیم به اون کسی که دیگه بیادم نیست و کنارم نیست!!! عاشــقٍ آن لحــــــظه ام، عاشــقٍ آن لحــــــظه ام، که کنارت هستــــــــم، و کودک درونـــــــم از اشتیاق با تـــو بودن،... می خــــواهد زمین و زمان را بهـــم بریزد... به امید نگاهت ایستادن، به روی شانه هایت سر نهادن، مرا خوش تر از این ها آرزویی ست: دهان کوچکت را بوسه دادن! صبر کن سهراب صبر کن سهراب! گفته بودی: قایقی خواهم ساخت... دور خواهم شد از این خاک غریب... قایقت جا دارد ؟؟؟ من هم از همهمه ی اهل زمین دلگیرم... جای خالیت را جای خالیت را نه کتاب پر میکندنه خواب نه حتی سیــــــــــــــــــــــــــــگار من دلم آرامش میخواهد....... یک نفس یک جفت چشمِ مهربان یک ثانیه امید نه یک قابِ خالی یک طوفان خاطره یک عمر حسرت.... من دلم تــــــــــــو را میخواهد... شاید شاید یه روزی این جسمو پسش دادم به خود خود طبیعت اما این خودکشی نیست خیلی وقته که کشتم خودمو از درون ، اما هنوز جسممو پس ندادم... سکوت و صبور? مسکوت و صبور? م را به حساب ضعف و ب?کس? ام نگذاردلم به چ?زها?? پا? بند استکه تو ?ادت نم? آ?د فر?ادها راهمه م? شنوند، هنرواقع? ، شن?دن صدا? سکوت است آرام نگیری دیگر هوای برگرداندنت را ندارم... هرجا که دلت می خواهد برو ... فقط آرزو می کنم ... وفتی دوباره هوای من به سرت زد... آنقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت باز هم آرام نگیری دل من دل من تـنها بـود ، دل من دل من تـنها بـود ، دل من هرزه نـبـود ... دل من عادت داشـت ، که بمانـد یک جا به کجا ؟!... معـلـوم است ، به در خانه تو ! دل من عادت داشـت ، که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری که تو هر روز آن را به کناری بزنی ... دل من ساکن دیوار و دری ، که تو هر روز از آن می گـذری . دل من ساکن دستان تو بود دل من گوشه یک باغـچه بـود که تو هر روز به آن می نگریراستی ، دل من را دیـدی ...؟ هنوز اون روز فراموشم نمی شه که با دست قشنگت روی شیشه کشیدی عکس قلبی و نوشتی واسه امروز و فردا و همیشه.... آرزوی من اینست که دو روز طولانیدر کنار تو باشم فارغ از پشیمانی آرزوی من اینست یا شوی فراموشم یا که مثل غم هر شب گیرمت در آغوشم روز اول گل سرخی برام اوردی گفتی برای همیشه دوستت دارم روز دوم گل زردی برایم اوردی گفتی دوستت ندارم روز سوم گل سفیدی برایم اوردی و سر قبرم گذاشتی و گفتی منو ببخش فقط یه شوخی بود بهت نمی گم دوست دارم، ولی قسم می خورم که دوست دارم بهت نمی گم هرچی که می خوای بهت می دم، چون همه چیزم تویی نمی خوام خوابتو ببینم، چون توخوش ترازخوابی اگه یه روزچشمات پرِاشک شد ودنبال یه شونه گشتی که گریه کنی، صدام کن بهت قول نمی دم که ساکتت کنم ، اما منم پا به پات گریه می کنم اگر دنبال مجسمه سکوت می گشتی صدام کن، قول می دم سکوت کنم اگه دنبال خرابه می گشتی تا نفرتتو توش خالی کنی ، صدام کن چون قلبم تنهاست اگه یه روزخواستی بری قول نمیدم جلوتو بگیرم اما باهات میدوم اگه بیه روز خواستی بمیری قول نمی دم جلوتو بگیرم اما اینو بدون من قبل از تو میمیرم چقدرعجیبه چقدرعجیبه که تا مریض نشی کسی برات گل نمی یاره تا گریه نکنی کسی نوازشت نمی کنه تا فریاد نکشی کسی به طرفت برنمی گرده تا قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمی یاد و تا وقتی نمیری کسی تورو نمی بخشه هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود اگر کسی تو را آنطورکه میخواهی دوست ندارد به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد دوست واقعی کسی است که دستهای تورابگیرد ولی قلب تورالمس کند بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگزبه اونخواهی رسید زندگی به من آموخت: که چگونه اشک بریزم اما اشک به من نیاموخت: که چگونه زندگی کنم! با سیم نازمژه هات یه عمره گیتارمی زنم نگاهتو کوک نکنی من خودمودارمی زنم چشمات اگه رو پنجرم طرحه ستاره نزنند دست خودم نیست دلمو به درودیوارمی زنم تواگه نباشی من مثل اون پسرکی که گمشده گوشه کوچه می شینم ازغم تو زارمی زنم زندگی همچون کلافی پیچ در پیچ است که اولش پیچ است وآخرش هیچ است !!! عجب معلم بدی است این طبیعت که اول امتحان میگیرد بعد درس میدهد بنام انکه اشک را آفرید تا آتش جنگلهای عشق را خاموش کند!!! ای بسته به تارو پودم من لایق عشق تو نبودم عشقی که نهفته در دلم بود در راه محبت تو کم بود !!! سکوت تنها دوستی است که هرگز خیانت نمی کند عشق دو دستی تقدیم نمی شود پس برای انکه به دستش بیاری کوشش کن !!! هرگز ندیدم بر لبی لبخند زیبای تو را هرگز نمی گیرد کسی در قلب من جای تو را عشق تنها میکروبی است که از راه چشم سرایت می کند !!! شمع سوزان توام اینگونه خامو شم نکن در کنارت نیستم اما فراموشم نکن نمیدانم زندگی چیست؟؟ اگر زندگی شکستن سکوت است سالهاست که من سکوت را شکسته ام اگر زندگی خروش جویبار است سالهاست که من در چشمه ی جوشان زندگی جوشیده ام اما این نکته را فراموش نمی کنم که زندگی بی وفاست زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم اما اشکانم به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم !!! پرسید : به خاطر کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد بزنم به خاطر تو... گفتم به خاطر هیچ کس پرسید : پس به خاطر چی زنده هستی؟ با اینکه دلم می خواست داد بزنم به خاطر دل تو... گفتم بخاطر هیچ چیز پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟ در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود گفت: بخاطر کسی که بخاطر هیچ چیز زندست همیشه به من می گفت زندگی وحشتناک است ولی یادش رفته بود که به من می گفت تو زندگی من هستی روزی از روزها از او پرسیدم به چه اندازه مرا دوست داری گفت به اندازه خورشید در اسمان نگاهی به اسمان انداختم دیدم که هوا بارانی بود و خورشیدی در اسمان معلوم نبود شبی از شبها از او پرسیدم به چه اندازه مرا دوست داری گفت به اندازه ستاره های اسمان نگاهی به اسمان انداختم دیدم که هوا ابری بود وستاره ای در اسمان نبود خواستم برای از دست دادنش قطره ای اشک بریزم ولی حیف تمام اشکهایم را برای بدست اوردنش از دست داده بودم !!! هر وقت که دل کسی رو شکستی روی دیوار میخی بکوب تا به یادت باشه که دلشو شکستی هر وقت که دلشو بدست اوردی میخ را از روی دیوار در بیار اخه دلشو بدست اوردی اما چه فایده جای میخ که رو دیوار مونده !!! روزی تمام احساسات آدمی گرد هم جمع می شن و غایم موشک بازی میکنن دیوانگی چشم میذاره همه می رن غایم میشن تنبلی اون نزدیکا غایم میشه حسادت میره اون ور غایم میشه عشق می ره پشت یه گل رز دیوانگی همه رو پیدا می کنه به جز عشق حسادت عشق رو لو میده و به دیوانگی میگه که رفت پشت گل رز عشق نمیاد بیرون دیوانگی هرچی صدا می زنه عشق بیا بیرون دیوانگی هم یه خنجر ور میداره همینطور رز رو با خنجرش می زنه تا عشق پیدا بشه یک دفعه عشق میگه آخ چشمو کور کردی دیوانگی اشک می ریزه به دست و پای عشق بهش می گه من چشم تو رو کور کردم تو هر کاری بگی من انجام میدم عشق فقط یک چیز از اون می خواد بهش می گه با من هم درد شو از اون وقت به بعد دیوانگی هم درد عشق کور شد و بس اگه قلبمو شکستی به فدای یک نگاهت این منم چون گل یاس نشستم سر راهت تو ببین غبار غم رو که نشسته بر نگاهم اگه من نمردم از عشق تو بدون که روسیاهم اگه عاشقی یه درده چه کسی این درد ندیده تو بگو کدام عاشق رنج دوری ندیده اگه عاشقی گناهه ما همه غرق گناهیم میون این همه آدم یه غریب و بی پناهیم تو ببین به جرمه عشقت پره پروازمو بستند تو ندیدی منه مغرور چه بی صدا شکستم اگه یکی رو دیدی وقتی داری رد میشی بر می گرده ونگات می کنه بدون براش مهمی اگه یکی رو دیدی که وقتی داری میرفتی بر می گردو با عجله میاد به سمتت بدون براش عزیزی اگه یکی رو دیدی که وقتی داری می خندی بر می گردو نگات می کنه بدون واسش قشنگی اگه یکی رو دیدی که وقتی داری گریه می کنی میاد با هات اشک می ریزه بدون دوستت داره !!!!! دروغ و خیانت رو هک کن__ از انسانیت کپی بگیر و سند توآ ل کن__ با صداقت و وفا و معرفت چت کن__ از زیباترین خاطره زندگی وب بگیر__ تو پروفایل قلبت یه قلبه تیر خورده بذار و بگو عاشق عشق هستی__ و عاشق عشق باشین_ در مسنجر قلبت عشق رو اد کن __ وبه احساسات زیبایی پی ام بده__ غم رو دیلت کن__ و واژه بدی رو رینیم کن__ برای غرورت آف بزار و بگو بشینه آخه (دنیا دو روزه) واسه شکستن یه دل فقط یه لحظه وقت می خواد. اما واسه اینکه از دلش در بیاری شاید هیچ وقت فرصت نداشته باشی... میشه مثل یه قطره اشک بعضی ها رو از چشمت بندازی ، ولی هیچ وقت نمی تونی جلوی اشک وبگیری که با رفتن بعضی ها از چشمت جاری میشه زندگی گل سرخی است که گلبرگهایش خیالی و خارهایش واقعی است . عشق نمی پرسه اهل کجایی ، فقط میگه تو قلب من زندگی می کنی . عشق نمی پرسه چرا دور هستی فقط میگه همیشه با من هستی . عشق نمی پرسه که دوستم داری فقط میگه : دوستت دارم سرکلاس دو خط سیاه موازی روی تخته کشید!! خط اولی به دومی گفت ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم ..!! دومی قلبش تپید و لرزان گفت : بهترین زندگی!!! در همان زمان معلم بلند فریاد زد : " دو خط موازی هیچگاه به هم نمی رسند" و بچه ها هم تکرار کردند: .... دو خط موازی هیچگاه به هم نمی رسند مگر آنکه یکی از آن دو برای رسیدن به دیگری خود را بشکند !! عشق تنها برای یک بار می اید و برای تمام عمرش می اید عشق همان بود که به تو ورزیدم حقیقتا همان یک بار حقیقتا همان یک بار و از بس بدان اویختم تا همیشه همه ی زندگی ام با ان بیش خواهد رفت بس تا همیشه عاشقت می مانم !!! اگه روزی شاد بودی، بلند نخند که غم بیدار نشه و اگه یه روز غمگین بودی، آرام گریه کن تا شادی ناامید نشه اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم هیچ گاه برای امدنت باران را بهانه نمی کردی رنگین کمان من !!! از کسی که دوستش داری ساده دست نکش. شاید دیگه هیچ کس رو مثل اون دوست نداشته باشی و از کسی هم که دوستت داره بی تفاوت عبور نکن . چون شاید هیچ وقت ، هیچ کس تو رو مثل اون دوست نداشته باشد روی تخته سنگی نوشته شده بود: اگر جوانی عاشق شد چه کند؟ من هم زیر آن نوشتم: باید صبر کند. برای بار دوم که از آنجا گذر کردم زیر نوشته ی من کسی نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بی حوصلگی نوشتم: بمیرد بهتر است. برای بار سوم که از آنجا عبور می کردم. انتظار داشتم زیر نوشته من نوشته ای باشد. اما زیر تخته سنگ جوانی را مرده یافتم... ای بسته به تارو پودم من لایق عشق تو نبودم عشقی که نهفته در دلم بود در راه محبت تو کم بود !!! بچه بودم فقط بلد بودم تا 10 بشمرم نهایت هر چیزی همین 10 تا بود از بابا بستنی که می خوا ستم10 می خواستم مامانو 10 تا دوست داشتم خلا صه ته دنیا همین 10 تا بود و این 10 تا خیلی قشنگ بود حالا نمی دونم که دنیا چقدره نهایت دوست داشتن چندتاست ده تا بستنی هم کفافمو نمی ده خیلی هم طمعه کار شده ام اما می خوام بگم دوستت دارم می دونی چقدر؟ به اندازه همون ده تای بچگی!!! انقدر از زندگانی دلگیر و دلسردم که روزی اگر بمیرم مر گ خود را جشن می گیرم زندگی شهد گلی است که زنبور زمانه می مکدش انچه می ماند عسل خاطره ها ست همیشه کسی رو انتخاب کن که اونقدر قلبش بزرگ باشه که نخواهی برای اینکه تو قلبش جا بگیری خودت رو کوچک کنی به چشمانت بیاموز ؛ که هرکس ارزش دیدن نداردبه دستانت بیاموز ، که هرگل ارزش چیدن نداردبه قلبت بیاموز که هر کس کنج آن جایی ندارد!!! اره دادا اینه !!!