هر کسی را طاقت بودن نیست . هرکسی را طاقت ماندن نیست.
چشمانم چیزی را نمی بیند
جز کور سویی از نورهایی محو که تلاش می کنند از لابه لای سیل اشک هایم به چشمم نفوذ کنند
لحظه ای درنگ می کنم تا آرام شوم
همه ی نَفَس های آنروز از مقابل چشمانم رژه می روند
چشمانت
لبخندت
مهربانی ات
آه که من چقدر تشنه ی بوسیدنت بودم
و دستانت را در آخرین لحظات در دست گرفتم
کاش آنها را به گرمی می فشردم
کاش تنگ در آغوشم می فشردمت
کاش می توانستم برای تمام روزهای تنهایی که پیش رو دارم
از تو توشه ای برگیرم
از مهرت
از بودنت
از شیرینی حضورت
کاش می دانستی که حضورت برای دل رنجورم چه غنیمت بی نظیری است
نمی خواهم و نمی توانم تمام دردهای دلم را برایت باز گویم ....