خوشبختانه آن شب جزء معدود شبهایی بود که آرامش کامل حاکم بود .ناگهان صدای هق هق گریه ای سکوت را بر هم زد ،پرستاربه نزدیکترین اطاق رفت خبری نبود اطاقهای بعدی یک به یک سر زد همه بیماران در آرامش خوابیده بودند بسوی اطاقی رفت که زن جوانی که مبتلا به سرطان سینه بود در آن خوابیده بود یک ساعت پیش طبق دستور پزشک معالج به او داروی آرام بخش تزریق کرده بود وطبق تجربه ای که داشت فکر نمیکرد صدا از طرف او باشد .
آخرین اطاق را بررسی کرد به طرف ایستگاه پرستاری راه افتاد که دوباره صدای گریه همراه با زمزمه بود اورا مجبورکرد که دوباره اطاقها را چک کند ناخودآگاه وارد نمازخانه بخش شد داخل نمازخانه پیرزنی را دید که سربه سجاده گذاشته وگریه می کند بیادش آمد این پیرزن مادر بیما ری است که مبتلا به سرطان می باشد راضی نشد لحظات با خدا بودن را ازاو بگیرد آرام برگشت توی صندلی فرو رفت به افکار خود نظم داد :
بعد از انجام آزمایشات ،رادیوگرافی وماموگرافی سرانجام امروز پزشکان به نتیجه رسیدند بیمار مبتلا به سرطان سینه از نوع بدخیم می باشد وباید درمرکزدیگری تحت درمان قرار گیرد .زن جوان فرزندان خردسال داشت وهمه آنها آنروز پیش مادرخیلی بیتابی کردند واین موضوع پیرزن راپریشان کرد .پیرزن به اصرار خودش پیش بیما رش مانده بود .
صدای ناله وگریه پیرزن افکار پرستار را به هم زد به طرف نماز خانه رفت مادر چنان سرگرم رازونیاز با خدا بود که متوجه او نشد پرستار کمی درنگ کرد گوش به سخنان مادرپیر سپرد:
ای خدا هفتاد سال به من عمر داده ای به حق امامان اگر من آبرویی در پیشت دارم به فرزند من رحم کن اورا شفا بده وجان مرا درعوض او بستان ...............آنشب هم مثل همه شبهای دیگر تمام شد خورشید طلوع کرد وروزی دیگر شروع شد .
از آنجا که دست سرنوشت انسانها را مقابل هم قرار میدهد بعد از یکسال ازخیابان عبور می کردم زن جوان را دیدم شگفت زده شدم سرحالترازآن بود که تحت درمان باشد به طرفش رفتم ازحال وروزش پرسیدم وازبیماری اش که آیا بهبود پیدا کرده است؟
گفت:بعد ازاینکه در آن بیمارستان بستری شدم من کاملا ناامید بودم ولی پزشکان بعد ازآزمایشات به من امید تازه دادند وگفتند بعداز انجام شیمی درمانی بهبود پیدا می کنی والحمدالله بعد ازدوجلسه شیمی درمانی من کاملا" خوب شدم طوری که انگار هیچ وقت بیمار نبوده ام .خدا را شکرکردم ،پرسیدم :حال مادرتان چطور است؟اشک در چشمانش حلقه زد:مادرم بعد از یک هفته که من از بیمارستان مرخص شدم فوت شد ،دلداری دادم وگفتم:مادرمهربانی بود خدا بیامرزد.
ای نقد اصل و فرع ندانم چه گوهری ...............ازآسمان بالاتری و ازخاک کمتری