
هر کسی را طاقت بودن نیست . هرکسی را طاقت ماندن نیست.
چشمانم چیزی را نمی بیند
جز کور سویی از نورهایی محو که تلاش می کنند از لابه لای سیل اشک هایم به چشمم نفوذ کنند
لحظه ای درنگ می کنم تا آرام شوم
همه ی نَفَس های آنروز از مقابل چشمانم رژه می روند
چشمانت
لبخندت
مهربانی ات
آه که من چقدر تشنه ی بوسیدنت بودم
و دستانت را در آخرین لحظات در دست گرفتم
کاش آنها را به گرمی می فشردم
کاش تنگ در آغوشم می فشردمت
کاش می توانستم برای تمام روزهای تنهایی که پیش رو دارم
از تو توشه ای برگیرم
از مهرت
از بودنت
از شیرینی حضورت
کاش می دانستی که حضورت برای دل رنجورم چه غنیمت بی نظیری است
نمی خواهم و نمی توانم تمام دردهای دلم را برایت باز گویم ....
خدایا ای تنها پناه دلتنگی ام کمکم کن چندین وقت است از همه دل سردم می خواهم تنها باشم و زار
زار فقط گریه کنم ، مدتها ست احساس میکنم همه مرا فراموش کرده اند حتی تو ، تو هم مرا از یاد
برده ای چونانکه بنده ای به این نام نداری ، خدایا می خواهم خودم را در وجودم حبس کنم ، و از تو
می خواهم امروزآخرین روز از زندگی ام باشد ، عاجزانه می خواهم مرا نزد خود بخوانی تا برای
همیشه آرامش یابم خدایا زندگی را دیگر نمی خواهم .
نرسیدم به خدا
پله ها لغزانند
دو قدم مانده به او
دست ها لرزیدند
دشمنم را دیدم
آفرین گفت به من
و از او پرسیدم
راز لبخند تو چیست؟ !
نه صدایی نیکو
و نه نوری کوچک
که بر او چنگ زنم
دل من گشت سیاه
غافل از نور دعا
تکیه بر خود کردم
غافل از حضرت ماه
ناگهان سجده مرا دعوت کرد
پیک دعوت ز رخ جلوه ی شاه
گونه هایم پر اشک.
من پر از تسلیمم..
اشک من؛ راهنما
تا ملاقات خدا..
اسمان طاق نگاه
دل من چشمه ی آه....
..گونه هایم تشنه.. تشنه از بارش نور.. روی دستان دعا.. رحمت ش را دیدم.. آسمان خنده زدو.. من به حق بالیدم.. لطف حق را دیدم.. بخودم جنبیدم.. به ره ش چرخیدم.. اجر دل را چیدم.. دشمنان خشم کنان.. من پی اش رقص کنان.. لطف او را جویم.. ره او می پویم.. خاطرم امن وامان.. جنت است هر دو جهان.. نزد او شادان م.. فارغ از حرمان م
ساده می گویم : خدایاــا دوسـتـت دارم ...
به تو من خیره می گردم ؛
به این جنگل ...
به این برکه ...
به خط نور ...
به این دریا ...
به رقص آب ...
به این افسون بی همتا ...
چه باید گفت؟
کمک کن واژه ها را بر زبان آرم ؛
بگویم لحظه ای از تو ...
از این زیبائی روشن ،
از این مهتاب ...
بریزم با نسیم و گم شوم در شب ؛
بخندم با تو لختی در کنار آب ...
زبانم گنگ و ذهنم کور ،
تنم خسته ، دلم رنجور ...
تمام واژه ها قامت خمیده ،
ناتوان ...
بی نور ....
پر از پیچیده گیست این ذهن ناهموار ؛
سکوت واژه ها درهم تنیده ،
مثل یک آوار ...
من از پیچیده گی ها سخت بیزارم ؛
تو با من ساده می گویی و من هم ساده می گویم :
" خدایاــا دوسـتـت دارم "